يك عكس يك نگاه







با تشكر از اريانا نويسنده وبلاگ بهارستان


دیگه دیگه

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد


زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد .

او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی .

گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟!

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟

کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو کهاین روشنایی کجا رفت؟!!

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویترا بپوشان بعد با من

حرف بزن .

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرمنیست تو چگونه

غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!!

بیاموزیم

 پسرک جلوی خانومی را میگیرد و با التماس میگوید
خانم! تو رو خدا یه شاخه گل بخرید
زن در حالی که گل را از دستش میگرفت
نگاه پسرك را روی كفش هايش حس كرد
چه كفش های قشنگی داريد
... ... ... ... ... ......زن لبخندی زد و گفت:
برادرم برايم خريده است.
دوست داشتی جای من بودی؟؟
پسرك بی هيچ درنگی محكم گفت : نه !
ولی دوست داشتم جای برادرت بودم
تا من هم برای خواهرم كفش می خريدم.
*چقدر خود را در برابر عظمت نگاه پسرك كوچك و خوار ديد