ااا استاد حسین پناهی ااا

ااا استاد حسین پناهی ااا

 

به ساعت نگاه میکنم:

حدود سه نصف شب است

چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره می روم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه های کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

 

از شوق به هوا می پرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا می پرم

و خوب می دانم که

 

سالهاست که مُرده ام..

 

ااا  استاد حسین پناهی ااا

ااا  استاد حسین پناهی ااا

مسافر آخرين واگن اكسپرس خوابم

و به وضوح صداي زنجيرهاي تعهد جديدي را

در آينده پاهايم حس ميكنم

و چون از نعمت پينگ پنگ بي بهره ام

به جاي سردرد با جملات آوا ميسازم

بي توجه به انعكاسش در جنگل

ما كودكان باهوش

بي هيچ گونه تعليمي از پيش

قيود و واسطه ها را  از  بريم

در سايه سار معنويت و نان و پياز و هميشه...

وحسرت هاي تاب دار ابدي

كه نيز عقاب هاي خوابگرد را مانند است!

نپرسيده خواهيم شمرد

تيره چندگانه ماكيان را

كه از آن زمره اند

كلاغ روياها و مرغ همسايه

و نياي رنجور زير لحاف

آن پاشكسته

به دنبال خود مي كشاند بال هاي تنبلش را

چون باد كنك كودكان

و اين مرغ سياه

كه ضامن يك روزه مرخصي بي آزارترين زندانيست

كه زمستان گذشته

بيست و چند دانه انار دزديده است تا دانه كند

و آخرين...

كه موصوفش را مي شود ((مان)) نوشت!

((مان)) كپك بي حوصلگي ست!

از آن رو كه

لحظات برگشته از ديروز بايد گردگيري شوند

و عطر صابون قديمي

بر گردنشان بيش از دو ساعت نمي ماند

ترش مي شوند زود

چون رطب كرمان

بدون هيچ انحصاري!

مخفف من و شما و ايشان البته در تحليل!

بگذر!

بي چينه دان و بال

و آن چشم هاي ريز

كه پاك ترين آينه هراسند !