ای نامده  (امام زمان ) شاعر قادر طراوت پور عقیق

 

 نويسنده: قادر طراوت پور



«اي نامده».... با نام تو پا ... پا شدم از جا
«اي آمده» ... دنيا به اميد تو به دنيا
من آن دف دف دف دف افتاده اي از كف
من آن ني بي هم دم افتاده اي از نا
من من من بي من شده در من شده مجنون
من من من در تن به تن تن شده تنها
از هر چه به غير از تو به شوق تو برائت
اي «صاحب» منظومه «ديوان تولا»!
اي بغض فروخفته صبح جبل النور!
اي صيحه خونين شب مسجد الاقصي!
اي شاخ نبات از تو قد افراشته در شعر
آغشته به »ع طر حرم س تر« تو طوبي
حي حي علي المي كه تجلاي جلوس است
قد قامت اين قوم به آن قامت زيبا
در زلزله چشم تو بالاشده پايين
از سلسله زلف تو پايين شده بالا
خم كردن ابروي تو باران شب و روز
وا كردن پلك تو تكان خوردن دريا
در خلوت خاموش تو آرامش آهو
دنبال خراميدن چشمان تو صحرا
اي چشم تو وا كرده گل از چهره باران!
زلف تو گره خورده به معناي معما
از روز ازل آب به پاي تو نشسته
تا روز ابد كوه به پاي تو سر پا
شيرازه نام تو پر از شور مردف
قاف قلمي، پشت سرت شعر مقفا
در زلف تو غوغاي اناالحق نسيم است؟
يا ناله ني پشت سر پاي چليپا؟
از زمزمه ذكر تو جاري شده زمزم
در بلبله نام تو بلوا شده بلوا
حق حق زدن حلقه رندان قلندر
هوهو زدن چله نشينان مصلي
تلميحي از آن رايحه در رايحه پنهان
تصويري از آن آينه در آينه پيدا
هفتاد غزل خفته به يك گوشه چشمت
هفتاد «نعم» خفته به خاموشي يك «لا»
اندام تو محتاج به يك قد قرينه است
بايد كه بسازد الفي تازه الفبا
«طاووس» به گرد تو بگردد به گدايي
«سيمرغ» به پاي تو بيفتد به تمنا
پروانه آتشكده مهر تو زرتشت
حيرت زده ناز تو حوران احورا
در نيل نگون گشت به فرمان تو فرعون
از طور گذر كرد به دستور تو موسي
اي روح لغتنامه «اسماء»! كجايي؟
هر آيه قرآن شده هفتاد و دو معنا
ما گم شده »غيبت« خويشيم و تو غائب
برما چه نرفته است در اين محشر كبري!
روي تو چه دل ها كه نياورده به غارت
ياد تو چه خواب از همه گان برده به يغما
وقتي به خيال سر كوي تو مي افتم
خون گريه كنم يا بنشينم به تماشا؟
اين نامه پر از «سوته دلي» آمده، وا كن
در باغ گل سوخته اي نامه ما را
در شور نوشتن به تو افتاده ام از دست
در راه رسيدن به تو افتاده ام از پا
جز خشت خرابات به بالين دلم نيست
آجر شده نان همگان، آجرك الله!


قادر طراوت پور

روزنامه كيهان، شماره 19454 به تاريخ 14/6/88، صفحه 10 (ادب و هنر)

سلام

سلام

حال همه ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنار زندگی می گذرم

که نه پای آهوی بی جفت بلرزد و

نه این دل ناماندگار بی درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود

می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است

اما تو لا اقل حتی هر وهله گاهی هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده ام خانه ای خریده ام

بی پرده...بی پنجره...بی در...بی دیوار....هی بخند!

بی پرده بگویمت

چیزی نمانده است...من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید

از فراز کوچه ما می گذرد

باد بوی نامهای کسان من می دهد

یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟!

نه ری را جان

نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرف از ابهام و آینه

از نو برایت می نویسم

حال همه ی ما خوب است

اما تو باور مکن!

بیا برویم رو بروی باد شمال

آن سوی پرچین گریه ها

سرپناهی خیس از مژه های ماه را بلدم

که بی راه دریا نیست

دیگر از این همه سلام ضبط شده برآداب لاجرم خسته ام

بیا برویم!

آن سوی هر چه حرف و حدیث امروزست

همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی است

می توانیم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شویم

می توانیم دمی در برابر جهان

به یک واژه ساده قناعت کنیم

من حدس می زنم از آوازآن همه سال وماه

هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را به یاد آورم

من خودم هستم

بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر

هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است

تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخاستم.

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم

صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه،‌ تا سراغِ همسايه ...
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم
آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!

هِه! مرا نمی‌شناسد مرگ
يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!

حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم ساده‌ی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!
نه
پرس و جو مکن
حالم خوب است
همين دَم‌دَمای صبح
ستاره‌ای به ديدن دريا آمده بود
می‌گفت ملائکی مغموم
ماه را به خواب ديده‌اند
که سراغ از مسافری گم‌شده می‌گرفت
باران می‌آيد
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی ديگر خانه‌نشين می‌شويم.
کاش نامه را به خطِ گريه می‌نوشتم ری‌را
چرا بايد از پسِ پيراهنی سپيد
هی بی‌صدا و بی‌سايه بميريم!
هی همينْ دلِ بی‌قرارِ من، ری‌را
کاش اين همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می‌داشتند
ری‌را! ری‌را!
تنها تکرار نام توست که می‌گويدم
ديدگانت خواهرانِ بارانند.

به گمانم بايد
برای آرامش مادرم
دعای گريه و گيسو بُران باران را به ياد آورم
دلم می‌خواست بهتر از اينی که هست سخن می‌گفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خواب عزيزت را برای آينه تعبير کنی
معلوم است که سکوت علامت آرامش نيست.
آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حيرتم
که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بی‌قرارم را پیِ آن پرنده می‌خواند!
به خدا من کاری نکرده‌ام
فقط لای نامه‌هائی به ری‌را
گلبرگ تازه

با تشکر از شاعر  محترم

منیره حسینی

وقتی به آینه نگاه کرد

از خود پرسید

می­شه همه چیز از اول شروع بشه

بعد همراهِ آهی که می­کشید،

گفت آخ که اگر بشه چی می­شه

و از اینکه شاید آرزویش برآورده شود،

خوب خر کِیف شد

آنقدر که یادش رفت هیچ چیزی دوباره آغاز نمی­شود

ما همیشه در نیمه­ی راه هستیم

آغاز و پایانی نیست

روزی از میانه­ی راه سوارِ قطار زندگی شدیم

و روزی هم در میانه­ی راه پیاده خواهیم شد

با این تفاوت که میانه­ی اول با میانه­ی دوم کمی فرق دارد

در آغاز ما نبودیم در پایان هم نیستیم

ما در میانه­ی راه آمدیم و در میانه­ایی دیگر خواهیم رفت

و این قطار به راهِ خود خواهد رفت

خواهد رفت چون مسافرانش صبور نیستند

باید که به موقع سوار کند و به موقع پیاده

تنها عشق می­تواند به ما احساس آغاز بدهد

و تنها عشق است که پایان را تصویر می­کند

اما از یاد نبریم که عشق هم در میانه­ی راه ما را شکار می­کند

و در میانه­ایی دیگر شکارش را می­بلعد

اما عشق می­تواند بارِ سنگینِ فهمیدن را سبک کند

می­تواند ما را از مواهبِ میانه­ بودن بهره­مند کند

با عشق تنهایی از بین می­رود

تنهایی شکوفه می­کند

براستی انسان موجود غریبی است

و غریب­تر از انسان عشق است که به انسان ظرفیت زمان می­دهد

راستی تا به حال از خود پرسیده­اید،

این قطار چگونه بارِ این همه آرزو را به دوش می­کشد؟!!!