ااا استاد حسین پناهی ااا

 

به ساعت نگاه میکنم:

حدود سه نصف شب است

چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره می روم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه های کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

 

از شوق به هوا می پرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا می پرم

و خوب می دانم که

 

سالهاست که مُرده ام..