وقتی به آینه نگاه کرد

از خود پرسید

می­شه همه چیز از اول شروع بشه

بعد همراهِ آهی که می­کشید،

گفت آخ که اگر بشه چی می­شه

و از اینکه شاید آرزویش برآورده شود،

خوب خر کِیف شد

آنقدر که یادش رفت هیچ چیزی دوباره آغاز نمی­شود

ما همیشه در نیمه­ی راه هستیم

آغاز و پایانی نیست

روزی از میانه­ی راه سوارِ قطار زندگی شدیم

و روزی هم در میانه­ی راه پیاده خواهیم شد

با این تفاوت که میانه­ی اول با میانه­ی دوم کمی فرق دارد

در آغاز ما نبودیم در پایان هم نیستیم

ما در میانه­ی راه آمدیم و در میانه­ایی دیگر خواهیم رفت

و این قطار به راهِ خود خواهد رفت

خواهد رفت چون مسافرانش صبور نیستند

باید که به موقع سوار کند و به موقع پیاده

تنها عشق می­تواند به ما احساس آغاز بدهد

و تنها عشق است که پایان را تصویر می­کند

اما از یاد نبریم که عشق هم در میانه­ی راه ما را شکار می­کند

و در میانه­ایی دیگر شکارش را می­بلعد

اما عشق می­تواند بارِ سنگینِ فهمیدن را سبک کند

می­تواند ما را از مواهبِ میانه­ بودن بهره­مند کند

با عشق تنهایی از بین می­رود

تنهایی شکوفه می­کند

براستی انسان موجود غریبی است

و غریب­تر از انسان عشق است که به انسان ظرفیت زمان می­دهد

راستی تا به حال از خود پرسیده­اید،

این قطار چگونه بارِ این همه آرزو را به دوش می­کشد؟!!!