منیره حسینی
وقتی به آینه نگاه کرد
از خود پرسید
میشه همه چیز از اول شروع بشه
بعد همراهِ آهی که میکشید،
گفت آخ که اگر بشه چی میشه
و از اینکه شاید آرزویش برآورده شود،
خوب خر کِیف شد
آنقدر که یادش رفت هیچ چیزی دوباره آغاز نمیشود
ما همیشه در نیمهی راه هستیم
آغاز و پایانی نیست
روزی از میانهی راه سوارِ قطار زندگی شدیم
و روزی هم در میانهی راه پیاده خواهیم شد
با این تفاوت که میانهی اول با میانهی دوم کمی فرق دارد
در آغاز ما نبودیم در پایان هم نیستیم
ما در میانهی راه آمدیم و در میانهایی دیگر خواهیم رفت
و این قطار به راهِ خود خواهد رفت
خواهد رفت چون مسافرانش صبور نیستند
باید که به موقع سوار کند و به موقع پیاده
تنها عشق میتواند به ما احساس آغاز بدهد
و تنها عشق است که پایان را تصویر میکند
اما از یاد نبریم که عشق هم در میانهی راه ما را شکار میکند
و در میانهایی دیگر شکارش را میبلعد
اما عشق میتواند بارِ سنگینِ فهمیدن را سبک کند
میتواند ما را از مواهبِ میانه بودن بهرهمند کند
با عشق تنهایی از بین میرود
تنهایی شکوفه میکند
براستی انسان موجود غریبی است
و غریبتر از انسان عشق است که به انسان ظرفیت زمان میدهد
راستی تا به حال از خود پرسیدهاید،
این قطار چگونه بارِ این همه آرزو را به دوش میکشد؟!!!